رادينرادين، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

رادين نفس من

شاهکارهای تو!

روزهای اولی که بزرگ عزیز آسمانی شد و رفت پیش خدا بهت نگفتیم. ولی به هر حال فهمیدی. از حال زار من و خیلی چیزهای دیگه. یه روز پرسیدی مامان بزرگ چی شد؟ بازم میاد خونمون؟ اگه بیاد من دوباره قلقلکش میدم بخنده. من که به زور خودمو کنترل میکردم و اشکهام تو چشمم جمع شده بود و بغض داشت خفه ام میکرد به سختی بهت توضیح دادم که کوچولوی قشنگم بزرگ دیگه نمیاد خونمون. دیگه رفته پیش خدا و از تو آسمونها مارو نگاه میکنه. و چون اونجا خیلی بهش خوش میگذره دیگه نمیاد پیش ما. دو سه روز بعدش اومدی گفتی: مامان بگم چرا بعضی وقتها وقتی کسی که پیره مریض میشه دیگه نمیاد خونه؟ آخه خدا بهش میگه بیا پیش خودم. آخه خدا فکر میکنه اینها که پیر میشن ا...
28 آذر 1391

مرا ببخش کوچولوی نازنینم

عزیز کوچولوی من مرا ببخش. مرا ببخش برای خیلی چیزها که در این مدت میشد باشد، میشد داشته باشی و نبود و نداشتی. دو هفته اسیر بیمارستان رفتنهای ما بودی و بعد هم که دیگر هیچ حوصله ای نبود تا با تو کوچک مهربانم باشم. حوصله ای نبود تا با تو بازی کنم ، صحبت کنم و مهربانانه و با صورتی گرم و خندان با تو و در کنار تو باشم. هزاران هزان بار میگویم مرا ببخش عزیز مادر. ولی بدان که همانقدر که تو برای من مادر عزیز هستی بزرگ نیز برای من پدری بود عزیز. پدری بود بزرگ آنقدر که خودت با تمام کوچکی او را بزرگ میخواندی. کوچولوی نازنینم میدانم به تو بد گذشت و شاید در بعضی لحظه ها بر تو بد کردم. ولی بدان که دلم خون بود. بدان که قلبم مال تو و با تو بود ...
13 آذر 1391

بزرگ مهربانم چشماتو باز کن.

جمعه شب ساعت 10:10 بزرگ عزیزم یکباره مثل یک شاخه گل افتاد. سیاه شد و دیگر نفس نکشید. با وحشت تمام جیغ زدم و برسر زنان با کمک بقیه او را به اورژانس رساندیم و بعد از چهار شوک الکتریکی ضربان قلب برگشت. ولی هنوز تنفس با دستگاه و کاملا در کما. تو اون کوه بزرگی که سر تا پا غروره ... به قول خاله راز این شعر همیشه یادآور پدر عزیزم هست. بابای قشنگم چشماتو باز کن. مقاومت کن عزیز مهربانم. نمیدانی چقدر سخت است پدری را که همیشه تکیه گاهت بوده همیشه امید زندگیت بوده همیشه و در همه حال مایه افتخارت بوده. از وقار و ابهت همیشه زبانزد بوده. قوت نفس و جسمش برای همه مثال زدنی بوده حالا با چشمانی بسته بر روی تخت بیمارستان بی صدا و خاموش و با ک...
13 آذر 1391

هنوز خبری نیست!

عزیز قشنگم امروز نه روزه که چشماتو بستی و هنوز ما در حسرت بازکردنش هستیم. هنوز با چشمانی اشکی و تن هایی زار و خسته به درگاه خدا التماس میکنیم اما هنوز خبری نیست. تنها جای امید اینکه اعضای داخلی هنوز کار میکنه. کبد، کلیه و بقیه سر جای خود هستند. ضربان قلب منظم و البته کمی ضعیف ، اما همچنان نفس با دستگاه. و هیچ دستوری از مغز نمی رسد. قربونت برم مقاومت کن. باز هم مقاومت کن.
13 آذر 1391

بمون! خواهش میکنم بمون.

تو اون کوه بلندی , که سر تا پا غروره کشیده سر به خورشید ,غریب و بی عبوره تو تنها تکیه گاهی , برای خستگی هام تو میدونی چی میگم , تو گوش میدی به حرفام به چشم من , به چشم من , تو اون کوهی پر غروری , بی نیازی , با شکوهی طعم بارون , بوی دریا , رنگ کوهی تو همون اوج غریب قله هایی تو دلت فریادِ , اما بی صدایی هم صدای خوبم , بخون تا بخونم عمر من تو هستی , بمون تا بمونم یه جا ابر آسمون , یه جا پر از ستاره یه جا آفتابیه آسمون , یه جا می باره بی تو اما همه جا , ابری و غم گرفته ست ... ...
13 آذر 1391

دو هفته التماس

  دو هفته تمام از خدا خواستیم که این عزیز دوست داشتنی مهربان را به ما برگرداند. دو هفته التماس کردیم، هر چه دعا و نماز میدانستیم و گفتند انجام دادیم. که این بزرگ مرد راستین را به ما برگرداند. دو هفته هر صبح بر بالینش رفتیم و در سالن بیمارستان با آه و اشک از خدا خواستیم سلامت این پدر دلسوز و آرام را. هر روز صبح را در بیمارستان به شب رساندیم به امید دیدار یک ساعته که باید تقسیم میشد بین دهها نفر که همه دلتنگ و خواهان سلامت این بزرگ مظلوم و مهربان بودند. هر روز عصر که بر بالینش رفتم دستانش را در دستم گرفتم و بوییدم و بوسیدم. به اندازه همه عمرم گفتم دوستت دارم بابا جون برگرد. بابای قشنگم شما قوی هستی. تو می تونی . عزیزم م...
13 آذر 1391

بزرگ عزیزم آسمانی شد.

سایه ای بود و پناهی بود و نیست لغزشم را تکیه گاهی بود و نیست   نامت را بر کتیبه ای از جنس عاطفه حک خواهم کرد تا گواهی بر معصومیت تو باشد عکست را در گلدانی از جنس عشق خواهم گذارد تا بر بام باغ ملکوت غنچه دهد آخرین سخنت را با برگی از لاله در کتابی از عطوفت خواهم نوشت و شب هنگام یاد تو را به میهمانی خیال خواهم خواند بی گمان با من سخن خواهد گفت که زندگی کوچکتر از مردمک چشم تو است. بهاران با تو زیبا بود... و فصل پاییز مرگ برگ های سبز را به تماشا می نشیند. آنگاه که پر از فریاد در سکوتی دلگیر غریبانه بار سفر بستی و به دیار معشوق شتافتی. ...
13 آذر 1391
1