شاهکارهای تو!
روزهای اولی که بزرگ عزیز آسمانی شد و رفت پیش خدا بهت نگفتیم. ولی به هر حال فهمیدی. از حال زار من و خیلی چیزهای دیگه. یه روز پرسیدی مامان بزرگ چی شد؟ بازم میاد خونمون؟ اگه بیاد من دوباره قلقلکش میدم بخنده. من که به زور خودمو کنترل میکردم و اشکهام تو چشمم جمع شده بود و بغض داشت خفه ام میکرد به سختی بهت توضیح دادم که کوچولوی قشنگم بزرگ دیگه نمیاد خونمون. دیگه رفته پیش خدا و از تو آسمونها مارو نگاه میکنه. و چون اونجا خیلی بهش خوش میگذره دیگه نمیاد پیش ما. دو سه روز بعدش اومدی گفتی: مامان بگم چرا بعضی وقتها وقتی کسی که پیره مریض میشه دیگه نمیاد خونه؟ آخه خدا بهش میگه بیا پیش خودم. آخه خدا فکر میکنه اینها که پیر میشن ا...